تو را چون نقش دریا دوست دارم
دوستت دارم
تو را چون نقش دريا دوست دارم
تو را چون عطر گلها دوست دارم
منم چون ماهي افتاده در خاك
تو را مانند دريا دوست دارم
بخند اي غنچه گلزار هستي
كه من خنديدنت را دوست دارم
به باغ خاطره اي لاله سرخ
تو را تنهاي تنها دوست دارم
تو را من دوست میدارم
نه قدر آب دریاها
که روزی خشک گردند شوند بیچاره ماهیها....
تو را من دوست میدارم
نه قدر غنچه و گلها
که روزی خشک گردند برآرند آهی از دلها....
تو را من دوست میدارم
به قدر کهکشان و ماه انجمها
که جاویدان بماند عشق من تا بودن آنها....
آن عميق ترين چيز، آن شناخت ، آن دانش
و آن حس با تو يكي بودن از همان ديدار اول در من بيدار شد
و هنوز هم همان است, با اين تفاوت كه
حالا هزاران بار عميق تر و لطيف تر است
من تو را تا پايان جهان دوست خواهم داشت
من تو را پيش از آنكه در اين جسم و جان حلول كني دوست مي داشتم
اين را در همان ديدار اول دريافتم
اين تقدير ما بود
ما بدين گونه با هميم
و هيچ چيز نمي تواند ما را از همديگر جدا كند