ثنا ثنا ، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

ثنا گلی

داستان کوتاه گل و بلبل

1393/5/11 12:15
نویسنده : مامان ثنا
714 بازدید
اشتراک گذاری

  داستان کوتاه گل وبلبل شاهکار اسکار وایلد   !   ♥ 

 


 

دانشجوی جوان فریاد زد :

" او گفت اگر برایش گل سرخ ببرم – با من میرقصد – اما در سراسر باغ ام گل سرخی نیست "‌.
بلبل از آشیانه اش در درخت شاه بلوط صدای او را شنید و از لابلای برگ ها فرو نگریست و در شگفت شد.

دانشجو فریاد زد :

 " در سرتا سر باغ من گل سرخی نیست ! دریغ كه خوشبختی به چه چیزهای كوچكی بسته است ! آنچه خردمندان نوشته اند مو به مو خوانده ام و بر تمام رمزهای حكمت دست یافته ام – و با این همه تنها نیاز به یك گل سرخ زندگیم را به شوربختی میبرد ." و چشمان زیبایش پر از اشك شد .
دانشجوی جوان زیر لب زمزمه كرد :

" فردا شب شاهزاده مجلس رقصی دارد و یار من در میان آن جمع است. اگر برایش گل سرخ ببرم – تا سپیده دم با من میرقصد .اگر برایش گل سرخ ببرم او را در آغوش خواهم گرفت و او سر بر شانه ام خواهد نهاد و دستش در دستانم گره خواهد خورد . اما دریغ كه در باغ من گل سرخ به هم نمیرسد !
پس ناگزیر تنها خواهم نشست و او از كنارم خواهد گذشت –به من اعتنا نخواهد كرد و قلبم خواهد شكست.
بلبل گفت :‌

"‌به راستی عاشقی پاكباز است . او گرفتار همان دردی است كه من به نغمه میخوانم – آنچه مایه شادمان من است – رنجورش میدارد !

 راستی كه عشق چه شگفت انگیز است .
مارمولك سبز كوچكی كه با دم علم كرده از كنارش میگذشت پرسید :‌

 "‌چرا گریه میكند ؟"
پروانه ای كه سراسیمه در پی پرتو از آفتاب پر می‌زد گفت :‌

"‌به راستی – چرا ؟"
گل مرواریدی با صدای نرم و نازك در گوش همسایه اش نجوا كرد:

 "‌به راستی – چرا ؟"
بلبل گفت:‌" به خاطر یك گل سرخ میگرید ".
آنها فریاد زدند :‌

 "‌برای یك گل سرخ ؟ آه چه مسخره است ! "

و مارمولك كه از شمار عیبجویان بود – غش غش خندید .
اما بلبل راز پنهان غم دانشجو را دریافت و

 خاموش بر درخت شاه بلوط نشست و به رمز و راز عشق اندیشید.

 ناگاه بالهای قهوه ای رنگش را برای پرواز گشود و در دل آسمان اوج گرفت .

 چون سایه از میان بیشه گذشت و سایه وار پهنای باغ را پیمود.
در میان چمنزار درخت گل سرخ زیبائی ایستاده بود و بلبل همین كه آن را دید – راست به سویش پر كشید و فریاد زد :‌

 "‌یك گل سرخ به من بده من نیز برایت آواز میخوانم ."

اما درخت گل سرش را بالا برد و پاسخ داد :

" گل های من سفید است – سفید تر از برف كوهسار –

 اما پیش برادرم برو كه در پای ساعت قدیمی‌روئیده است و شاید آنچه را كه میخواهی به تو بدهد ."
از این رو بلبل به سوی درخت گلی كه در پای ساعت آفتابی قدیمی‌روئیده بود – پر كشید . فریاد زد :‌

یك گل سرخ به من بده و من شیرین ترین آوازم را برایت میخوانم .

اما درخت گل سرش را بالا برد و پاسخ داد :

 گل های من زرد است – به زردی گیسوان پری دریائی كه بر تخت عنبرین مینشیند .

 اما پیش برادرم برو كه زیر پنجره دانشجو روئیده است – او شاید آنچه را كه میخواهی به تو بدهد .
از این رو بلبل به سوی درخت گلی كه زیر پنجره دانشجو روئیده بود – پر كشید . فریاد زد

" گل سرخی به من بده و من شیرین ترین آوازم را برای تو میخوانم " .

 اما درخت گل سرش را بالا برد و پاسخ داد

 " گل های من سرخ است – به سرخی پای كبوتران و سرخ تر از خوشه های بزرگ مرجان كه در غارهای دریای پیوسته در پیچ و تاب است . اما زمستان رگهایم را از سرما فسرده – یخبندان جوانه هایم را خشكانده و طوفان شاخه هایم را شكسته است و امسال گل سرخی نخواهم داشت "‌.
بلبل فریاد زد :

"‌تنها یك گل سرخ میخواهم – تنها یك گل سرخ ! آیا راهی وجود ندارد كه بتوانم گل سرخی پیدا كنم؟".

درخت پاسخ داد :‌

" تنها یك راه وجود دارد – اما چنان وحشت آور است كه یارای گفتنش را ندارم ".
بلبل گفت :

 " بگو – نمی‌ترسم ".

درخت گفت :

 اگر گل سرخ میخواهی – باید آن را در مهتاب از نغمه و نوا بسازی و با خون دل خویش بدان رنگ دهی . باید سینه ات را بر خار بفشاری و برایم بخوانی . سراسر شب باید برایم بخوانی و خار در قلبت بخلد و خونمایه زندگی ات در رگ هایم روان شود و خون من گردد ".
بلبل بانگ برداشت :‌

" مرگ بهای گزافی یرای یك شاخه گل سرخ است و زندگی برای همه عزیز است . نشستن در جنگل سرسبز و خورشید را در ارابه طلاییش و ماه را در ارابه مرواریدش نگریستن بسیار دلنواز است. اما باز عشق از زندگی برتر است – و قلب پرنده در برابر قلب انسان چه وزنی دارد ؟‌"
پس بالهای قهوه ای رنگش را باز كرد و در دل آسمان اوج گرفت . شتابان از فراغ باغ گذشت و سایه وار در میان بیشه زار پر زد .
دانشجو در همان جا كه بلبل او را دیده بود و از كنارش رفته بود – روی چمن زار دراز كشیده بود و اشگ چشمانش هنوز نخشكیده بود .

 بلبل بانگ زد :

"‌شاد باش – شاد باش ! گل سرخ را خواهی یافت .

 آن را در روشنائی مهتاب از نغمه و نوا میسازم و با خون دل خود بدان رنگ میدهم – اما در برابر آن تنها خواهشی از تو دارم و آن این است كه عاشقی پاكباز باشی .

دانشجو از روی چمن فرا نگریست و گوش داد – اما از گفته های بلبل هیچ درنیافت .

اما درخت شاه بلوط فهمید و اندوهگین شد –

 زیرا به بلبل كوچك كه بر شاخه هایش آشیانه ساخته بود – مهر می‌ورزید . درخت زمزمه كرد :

 واپسین سرودت را برای من بخوان . وقتی تو بروی من سخت تنها خواهم ماند!! بدینسان بلبل برای درخت شاه بلوط آواز خواند و صدایش بسان غلغل ریزش آب از تنگ نقره بود.

 


هنگامی‌كه ماه در آسمان درخشیدن گرفت –

 بلبل به سوی درخت گل سرخ پر كشید و نشست و سینه اش را بر خار فشرد .

سراسر شب خواند و خواند و سینه اش بر خار بود .

 و خار هر لحظه بیشتر در سینه اش خلید و خونمایه هستی اش از او بیرون تراوید .

 نخست از پیدایش عشق در دل یك پسر و دختر خواند تا بر بلندترین شاخه درخت –

 گل سرخی دلفریب شكفت –

 هر نغمه ای كه در پی نغمه ای بر می‌آمد – گلبرگی بر گلبرگ های دیگر می‌افزود .

 گلبرگ نخست بی رنگ بود همچون مه ای شناور بر فراز رودخانه – همچون پای بامدادان بی رنگ .

 اما درخت بر بلبل بانگ زد تا سینه اش را هر چه بیشتر بر خار بفشرد . درخت فریاد زد :‌

 "‌بلبل كوچك ! بیشتر بفشار و گرنه پیش از آنكه گل سرخ را تمام كنی – روز در میرسد ".

از این رو بلبل خود را بیشتر بر خار فشرد و آوازش پیوسته بلندتر شد – زیرا از پیدایش اشتیاق در جان یك مرد و زن می‌خواند. بدین گونه بلبل خود را باز هم بیشتر بر خار فشرد و خار به قلب او رسید و دردی جانكاه بر جانش چنگ زد و در سراسر تنش دوید . درد هر دم جانكاه تر می‌شد و آوازش هر چه عنان گسیخته تر – زیرا از عشقی می‌سرود كه با مرگ كامل می‌شو د – عشقی كه در گور هم نمی‌میرد ! صدای بلبل هر دم ناتوانتر گردید و بال های كوچكش لرزیدن گرفت . آوازش هر دم ضعیفتر شد و ناگهان حس كرد چیزی سخت راه گلویش را می‌بندد . آنگاه واپسین نوایش را از حنجره بر آورد .

ماه سپید آن را شنید و دمیدن سپیده را از یاد برد و در آسمان درنگ ورزید .

گل سرخ آن را شنید و سراپایش با شوق و شادی لرزید و گلبرگ هایش را از خواب ناز برانگیخت .

 درخت فریاد زد :‌ نگاه كن ! نگاه كن ! گل سرخ كامل شده !!

 اما بلبل پاسخ نداد – چه مرده در میان سبزه های بلند افتاده بود و خاری در دل داشت.

باری ظهر هنگام دانشجو پنجره اتاقش را گشود و به بیرون نگاه كرد و فریاد زد :‌

 آه خدایا ! چه بخت بلندی گل سرخی در اینجا شكفته است ! در تمام عمرم گل سرخی به این زیبائی ندیده ام . چه زیباست . انگاه كلاهش را بر سر نهاد و گل سرخ به دست به خانه استاد رفت . دختر استاد در آستانه در نشسته بود –

 دانشجو با صدای بلند گفت :

 گفتی اگر برایت گل سرخ بیاورم با من خواهی رقصید – اینهم سرخ ترین گل جهان ! امشب آنرا بر سینه ات – كنار قلب خو د بیاویز و هنگامی‌ كه با هم میرقصیم به تو خواهم گفت كه چقدر دوستت دارم .

 اما دختر رو در هم كشید و پاسخ داد :

 گمان نمی‌كنم به لباسهایم بیاید و از این گذشته پسر برادر پیشكار برایم چند جواهر اصل فرستاده و پیداست كه ارزش جواهر بسیار بیش از گل است .

 دانشجو با خشم و برافروختگی گفت :

 باشد – اما به شرفم قسم كه تو بسیار ناسپاسی و گل سرخ را به خیابان افكند و گل یكراست در میان لای و لجن افتاد و درشكه ای از روی آن گذشت !!‌!.

 

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثنا گلی می باشد